سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
عشقولانه با دوستان
شنبه 90 آذر 26 :: 7:24 عصر ::  نویسنده : نیتلا

 

زن بر روی زمین افتاده بود و توی سرش میزد  درحالیکه  میان پاهایش دو فرزندش افتاده بودند که غرق خون بودند و ان طرف تر دو ماشین سواری که به هم زده بودند و هر دو راننده نیمه بیهوش در پشت فرمان قرار داشتند .
 طرفی دیگر هم مردم بیکار که منتظر بودند تا صدای تلنگری بلند شود و پچ پچ آنها شروع شود
چیزی که زیاد بود کارشناس و متخصص صحنه که روی صحنه ی تصادف نظر میدادند و چیزی که نبود یک آمبولانس و یک گروه امداد و مردم دلسوز که به داد زجه های زن و فرزندانش برسند .
به سرعت به سمت زن دویدم با دستمالی محکم پیشانی یکی از پسرها را گرفتم و دست مادرش را بر روی آن گذاشتم تا با فشار به آن جلوی خونریزی را  بگیرد .بعد به سمت پسر دیگر رفتم و سعی کردم جلوی خونریزی او را بگیرم . تمام هیکلم شده بود خون
به تمام مردم التماس کردم که یک نفر ماشین بیاورد تا انها را به بیمارستان برسانیم .
اما پدر ترس بسوزد
هر کسی می گفت : می خواهی برای خودمان دردسر درست کنیم ؟

راننده ی یک ماشین تعلیماتی دلش سوخت و گفت به یک شرط همکاری می کنم خودت هم با من بیایی !!!!!
گفتم تو ایتها را برسان ؛ من هر جا بخواهی خواهم آمد .
القصه 500متری بیمارستان ماشین را نگه داشت که "الا و بلا ؛ جلوتر نمیروم و گرنه گیر می افتم
من مانده بودم و سه مجروح
سرم را ازماشین بیرون آوردم و فریاد زدم کسی نیست کمک کند ؟
همه بی تفاوت عبور میکردند و عده ای هم فقط تماشا

بالاخره حوانمردی حلو آمد و گفت :
ای بابا آخرش طناب دار است دیگر
و یا علی گفت و یکی از بچه ها را بغل کرد و به طرف بیمارستان دوید
پسر دیگر را هم من به داخل بیمارستان بردم و با یک ویلچر برگشتم و مادر آنها را که از ناحیه ی پا اسیب دیده بود را به داخل بیمارستان بردم

اما مشکل من شروع شد
ضمن اینکه من تحت نظر قرار گرفتم
باید برای بستری کردن آنها پول میدادم
و تازه شماره تلفنی که زن زائر داده بود جواب نمیدادو نمیدانستم چگونه بستگان او را پیدا کنم
و تازه باید هر سه نفر آنها را برای بخیه . عکسبرداری . معاینه به اتاق های مختلف می بردم . ان هم تنهایی و با تخت روان و ویلچر

تازه فهمیدم چرا خلق الله خودشان را دخالت نمی دادند و هر کسی فرار میکرد
در بخش پذیرش اجازه خواستم زنگ بزنم تا مقداری پول برای بستری کردن آنها بیاورند اما این مانع آن نشده بود تا من را لحظه ای از نظر دور نگه دارند .
زمانی که می خواستم برای شستن هیکل غرق خون خودم به دستشویی بروم  نگهبانی از من مراقبت میکرد

خنده ام گرفته بود

کوزه گری که در کوزه ی خودش گیر افتاده بود
خلاصه بعد از ساعتی مقداری اوضاع سرو سامان گرفت و پدر خانواده را نیز پیدا کردم
با خودم گفتم حداقلش این است که با لبخندی از من تشکر خواهد کرد

اما هیهات از نگاه خشمگین ایشان
از ترس چشمانم را به زمین انداختم
اما باز هم ادم نشدم

وقت خروج از بیمارستان خدمت پدر محترم خانواده رسیدم و گفتم :
جناب شما غریب هستید . شاید پول لازم داشته باشید من در خدمت هستم ...
اما چشمان خونین آن جناب موجب شد که  با گوشهای آویزان از آن مکان دور شوم
هنوز هم بعد از مدتها که از این ماجرا میگذرد با خودم میگویم

آیا انسانیت ها بی ارزش شده اند یا انسانها ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!




موضوع مطلب :

درباره وبلاگ


می گویم هرچه برایم دردآور باشد یا به لب هایم خنده بیاورد . اما یادتان باشد من یک ایرانی هستم که دین ؛ رهبر و نظام کشورم را با هیچ چیز در دنیا عوض نمی کنم .
آرشیو وبلاگ
لوگو
می گویم هرچه برایم دردآور باشد یا به لب هایم خنده بیاورد . اما یادتان باشد من یک ایرانی هستم که دین ؛ رهبر و نظام کشورم را با هیچ چیز در دنیا عوض نمی کنم .
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 7
  • بازدید دیروز: 3
  • کل بازدیدها: 20288