سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
عشقولانه با دوستان
دوشنبه 90 دی 5 :: 6:16 عصر ::  نویسنده : نیتلا

با نگاهی غمگین و اشک کوچکی که در چشمانش حلقه زده بود به زمین چشم دوخت ‍!
نمیدانستم باید به او چه بگویم !
آیا این عدالت است ؟

می گفت :

سه ماه  پیش رفتم تقاضای وام بدهم گفتند باید حساب باز کنی و مدتی پول در حساب بگذاری تا بماند
هر ماه یک سری به بانک زدم تا بعد از سه ماه
حالا که نوبت دادن وام به من شده است می گویند

شما سنتان بالاست و دستور آمده است که به افراد مسن وام ندهیم
آخر سه ماه من پول تو حساب گذاشتم . چرا حالا به من چنین حرفی را می گویند ؟
بعد هم مگر من چه گناهی دارم که سنم بالاست و زنده ماندم !!!!!!!!!!!!!!!!!

قطره اشکش را پاک کرد و گفت :
میدانی ؛ من به پول نیاز دارم اما آنها قبول نمی کنند که به من وام بدهند .
بعد از مدتی سکوت گفت :
راستی وام با بهره ی 21 درصد چیست ؟

گفتم چرا ؟

گفت : مسئول بانک وقتی اصرار من را دید گفت به شرط بهره ی 21 درصد برایت یک وام درست می کنیم
از تعحب دهانم باز ماند . بعد از سه ماه که پول این بنده ی خدا را نگه داشته اند حالا به او وام با بهره ی 21 در صد می خواهند بدهند

الله اکبر از ما موجود دو پا

زن مسن آهی کشید و گفت :
تازه مادرجان میدانی اگر سنم بالای 70 سال باشد پول بیمه ی عمر من هم از بین میرود ؟

من باید زودتر از هفتاد سال بمیرم تا فرزندانم بتوانند پول بیمه ی عمر من را تمام و کمال دریافت کنند
نگاهی به چشمان بی فروغ او انداحتم

چشمانی که خاطرات بیش از نیم قرن زندگی را به همراه داشت با ناامیدی به دور دست نگاه میکرد
نفسی عمیق کشید و گفت :
آخر  تقصیر من چیست؟
زنده مانده ام و باید به زندگی ادامه بدهم !!!!!!!!!! این گناه است؟
بعد هم مگر خدا قسم خورده که اول پیرها بمیرند و بعد جوانها ؟

افسوس که جوابی نداشتم به این بانوی مسن بدهم .
اویی که سالیان زیادعمر ؛همراه با فشار زندگی؛  شانه هایش را به خمیدگی کشانده بود و اکنون ما می بایست ؛
حرمت ارزش های تجربی و سن پر یار او را سرمه ی چشم خود می کردیم
ولی به جای آن
به او می گوییم:
چرا زنده ماندی برو بمیر تو حق حیات نداری !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!




موضوع مطلب :
شنبه 90 آذر 26 :: 7:24 عصر ::  نویسنده : نیتلا

 

زن بر روی زمین افتاده بود و توی سرش میزد  درحالیکه  میان پاهایش دو فرزندش افتاده بودند که غرق خون بودند و ان طرف تر دو ماشین سواری که به هم زده بودند و هر دو راننده نیمه بیهوش در پشت فرمان قرار داشتند .
 طرفی دیگر هم مردم بیکار که منتظر بودند تا صدای تلنگری بلند شود و پچ پچ آنها شروع شود
چیزی که زیاد بود کارشناس و متخصص صحنه که روی صحنه ی تصادف نظر میدادند و چیزی که نبود یک آمبولانس و یک گروه امداد و مردم دلسوز که به داد زجه های زن و فرزندانش برسند .
به سرعت به سمت زن دویدم با دستمالی محکم پیشانی یکی از پسرها را گرفتم و دست مادرش را بر روی آن گذاشتم تا با فشار به آن جلوی خونریزی را  بگیرد .بعد به سمت پسر دیگر رفتم و سعی کردم جلوی خونریزی او را بگیرم . تمام هیکلم شده بود خون
به تمام مردم التماس کردم که یک نفر ماشین بیاورد تا انها را به بیمارستان برسانیم .
اما پدر ترس بسوزد
هر کسی می گفت : می خواهی برای خودمان دردسر درست کنیم ؟

راننده ی یک ماشین تعلیماتی دلش سوخت و گفت به یک شرط همکاری می کنم خودت هم با من بیایی !!!!!
گفتم تو ایتها را برسان ؛ من هر جا بخواهی خواهم آمد .
القصه 500متری بیمارستان ماشین را نگه داشت که "الا و بلا ؛ جلوتر نمیروم و گرنه گیر می افتم
من مانده بودم و سه مجروح
سرم را ازماشین بیرون آوردم و فریاد زدم کسی نیست کمک کند ؟
همه بی تفاوت عبور میکردند و عده ای هم فقط تماشا

بالاخره حوانمردی حلو آمد و گفت :
ای بابا آخرش طناب دار است دیگر
و یا علی گفت و یکی از بچه ها را بغل کرد و به طرف بیمارستان دوید
پسر دیگر را هم من به داخل بیمارستان بردم و با یک ویلچر برگشتم و مادر آنها را که از ناحیه ی پا اسیب دیده بود را به داخل بیمارستان بردم

اما مشکل من شروع شد
ضمن اینکه من تحت نظر قرار گرفتم
باید برای بستری کردن آنها پول میدادم
و تازه شماره تلفنی که زن زائر داده بود جواب نمیدادو نمیدانستم چگونه بستگان او را پیدا کنم
و تازه باید هر سه نفر آنها را برای بخیه . عکسبرداری . معاینه به اتاق های مختلف می بردم . ان هم تنهایی و با تخت روان و ویلچر

تازه فهمیدم چرا خلق الله خودشان را دخالت نمی دادند و هر کسی فرار میکرد
در بخش پذیرش اجازه خواستم زنگ بزنم تا مقداری پول برای بستری کردن آنها بیاورند اما این مانع آن نشده بود تا من را لحظه ای از نظر دور نگه دارند .
زمانی که می خواستم برای شستن هیکل غرق خون خودم به دستشویی بروم  نگهبانی از من مراقبت میکرد

خنده ام گرفته بود

کوزه گری که در کوزه ی خودش گیر افتاده بود
خلاصه بعد از ساعتی مقداری اوضاع سرو سامان گرفت و پدر خانواده را نیز پیدا کردم
با خودم گفتم حداقلش این است که با لبخندی از من تشکر خواهد کرد

اما هیهات از نگاه خشمگین ایشان
از ترس چشمانم را به زمین انداختم
اما باز هم ادم نشدم

وقت خروج از بیمارستان خدمت پدر محترم خانواده رسیدم و گفتم :
جناب شما غریب هستید . شاید پول لازم داشته باشید من در خدمت هستم ...
اما چشمان خونین آن جناب موجب شد که  با گوشهای آویزان از آن مکان دور شوم
هنوز هم بعد از مدتها که از این ماجرا میگذرد با خودم میگویم

آیا انسانیت ها بی ارزش شده اند یا انسانها ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!




موضوع مطلب :
شنبه 90 آذر 19 :: 8:0 صبح ::  نویسنده : نیتلا

بابا خیلی با حالید !

اول صبح بسم الله ؛ خروس خوان مشغول کار شده بودند

ما هم که بیکار الدوله و باید حتما اول طلوع نان تازه ی سنگک تو سفره مان باشد .

این بود که زده بودیم بیرون ؛

و این شد که رسیدیم به کارگران زحمتکش شهرداری

جاتون خالی !!!!!

چنان به سرعت مشغول کار بودند که نگو !!!!

کمتر گروهی را در این دوره می توانی ببینی که به این سرعت بتوانند کار را پیش ببرند

دهانم از تعجب باز مانده بود

میدونی چرا ؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!

آخه چند ماه بیشتر نبود که این محوطه ی بازی را برای بچه های محل ساخته بودند جریانشم این بود که زمین بازی پسرهای محل راخراب کردند و فضای سبز زدند تا به حفظ محیط زیست کمک کنند!!!!

و برای اینکه جوانهای محل که بی زمین مانده بودند خدای نکرده به بزهکاری کشیده تشوتد! به سرعت باد یک زمین بازی تازه با امکانات خوب شامل میز پینگ پنگ ؛ زمین والیبال و یسکتبال برای آنها زدند .
و الحق که خوب هم خرج کردند. دور تا دور آن نیمکت و درب و فضا سازی و....


بچه ها و ملت هم

چی می خواستنداز این بهتر ؟

 کلی هم هزینه شد و فیلم و عکس و خبر و ..... که چه کردیم و چه بودو چه شد .

اما امروز!

وقتی همه ی اون جوونها تو حواب ناز بودند چند تا بردزیل و تراکتور و ماشین برش آورده بودند و تا خورشید کاملا بالا نیامده بود همه را بریدند و بار کامیونها کردند و بردند و تا من نان سنگک گرفتم و برگشتم زمین تازه آسفالت شده را هم از ته آسفالتش را هم کندند و گویا دارند شخم می زنندچون:
زمین را با تراکتور خوب زیر رو رو کردند و محصول باقی مانده شد:
یک زمین خاکی و بکر که با حاک یکسان شده بود ..

الله اکبر از این سرعت عمل ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍!!!!!!!!!!!!

اما من موندم انگشت به دهان که :

این بودجه چرا حیف و میل شد ؟
تازه این جوونها چی ؟
کحا بروند ؟
مگر اینها قضا ی بازی نیاز ندارند ؟
آخه چرا از اول به فکرش نبودند ؟
و کجاست این پرتقال فروش و ...........................

چه خوب بود برنامه ریزی در راس هر کاری قرار داشت




موضوع مطلب :
شنبه 90 مرداد 1 :: 6:13 صبح ::  نویسنده : نیتلا


خدا پدر هر چه الاعه بیامرزه ؛ باید بریم و الاغ سواری یاد بگیریم !
خنده ام گرفته بود . گفتم آخه الاغ چرا ؟
گفت ببین کلاه خودت را قاضی کن .

گفتم ابنم کلاه ؛ حالا چی بهش بگم ؟
خنده ای کرد و گفت :
الاغ لوازم یدکی ندارد . بنزین نمی خواهد . ترافیک ندارد .آلودگی هوا هم خبری نیست .
خوب بهتر از این چی می خواهی؟
گفتم آخه مومن ؛ حالت خوبه یا داری ریپ میزنی ؟
با بی حالی نگاهم کرد و گفت :
چو دانی و پرسی سوالت خطاست !!!
خداییش من هم دیگه هنگ کردم
باید هر روز کیلومترها مسافت خانه تا محل کار را طی کنم و در این فاصله با کوهی از مشکلات روبرو هستم .
میگید نه!
پس به قصه ی دردسرهای من گوش کنید ؛ بعد ببینید حق به من میدهید یا نه !
خوب اگربخواهم با وسایل عمومی تردد کنم باید کفش پولادین بپوشم و مدام کنار خیابان از این طرف به آن طرف بدو م و مردم را هل بدهم و التماس کنم تا یکی من را سوار کند تازه این که نیست
اگر تاکسی باشد که حتما باید کلی پول دربستی اش را بدهم چون با در باز کسی را سوار نمی کنند و همیشه فریاد می زنند فقط دربستی

اما اگر اتوبوس باشد ؛
مثل عنکبوت باید به شیشه ها بچسببم ؛
از بس شلوغه ؛
تازه اگز راننده دلش بسوزد و نگه دارد و سیل جمعیتی که لز سرو کول هم بالا می روند اجازه بدهند که تو هم سوار شوی
تازه ؛ زمان را هم یادمان نشود ؛
وقتی که باید روی این کار بزارم راهم باید بگویم.خوب مسیر خانه تا محیط کار خودش کلی زمان می بردو وقتی هم که باید برای پیدا کردن وسیله بگذارم را به آن اضافه کنیم خودش می شود یک اضافه کاری درست و حسابی که مزد هم نداره هیچ ؛جیباتو هم خالی میکنه
بخش مهمتر همون جیبه که خالی میشه !
احالا هی کلی میریم لضاقه کاری نگو واسه چیه !!! فهمیدی دیگه ؟ تا یک نوبت حقوق را صرف کرایه ی رفت و آمد بکنیم

اما حالا اگر بخواهیم از وسیله شخصی استفاده کنیم .
خوب سوختش از کجا ؟
آزادش که سر به فلک میزند و دولتی هم که کفاف نمیدهد .
یکی نیست بگه آفا جون !!!
آخه سهمیه ی بنرین ماشین های شهرهای بزرگ با شهری که دوتا خیابون دارد  باید یکی باشد ؟بابا خداییش باید یکی باشد؟
تازه بیچارگی ما زمانیه که طرح ترافیک هم  باشه !!!
باید تمام شهر را دور بزنی و سوخت یک ماه خودتو مصرق کنی تا برسی به محل کار!
خوب اگر هم نخواهی دور بزنی که بله ؛ باید پول بدهی تا بتوانی از خیابان مورد نظرت عبور کنی !!!خوب باز هی بگید چرا میرید اضاقه کاری !
تازه دردسر تو صف ایستادن برای سوخت را هم باید اضاقه کرد
آخ یادم شد ؛ پارکینگ ؛
آره اینم شده خودش بلا
وفتی با این بیچارگی میرسی محل کارت و کلی هم دیرت شده تازه می مونی با ماشین چه کنی ؟
تمام خیابانها تحت اجاره است و بله باید پول پرداخت کنی ؛
اونم ساعتی و تو می مانی با دنیایی اضافه کاری و ساعتهایی که برات دقیقه دقیفه پول محاسبه می کنند که باید از جیب مبارک تقدیم کنی !
بابا ای ول غ دم الاغ ها گرم
حالا باید ببینیم یک من ماست چه فدر کره دارد وقتی که شیرشو چرخ کردند و اصلا چربی ندارد .

اما حالا موندم بنرین الاغ را چه جوری تامین کنم ؟




موضوع مطلب :

درباره وبلاگ


می گویم هرچه برایم دردآور باشد یا به لب هایم خنده بیاورد . اما یادتان باشد من یک ایرانی هستم که دین ؛ رهبر و نظام کشورم را با هیچ چیز در دنیا عوض نمی کنم .
آرشیو وبلاگ
لوگو
می گویم هرچه برایم دردآور باشد یا به لب هایم خنده بیاورد . اما یادتان باشد من یک ایرانی هستم که دین ؛ رهبر و نظام کشورم را با هیچ چیز در دنیا عوض نمی کنم .
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 5
  • بازدید دیروز: 6
  • کل بازدیدها: 19736